درویش علی کولاییان
ماه می تابد، رود است آرام ….
کار شب پا ، نه هنوز است تمام ،
می دَمَد گاه به شاخ ،
گاه می کوبد بر طبل به چوب ….
سایه ای ، این است گُراز …( نیما یوشیج)
مزرعه در مازندران، به ویژه شالیزارهمیشه با تهدید جانوران جنگل روبرو بود . خوک و گراز و دیگر حیوانات وحشی چون« تَشِی» که همان جوجه تیغی است در تابستان و در فصل کشت و کار،خسارت به بارآورده ، آفت هایی مهم به شمار می آمدند .این جانوران جنگل، دیر وقت شب فعال شده به مزرعه و آیش ها نزدیک می شدند . چاره ،کار شب پا بود .حضور شب پا در مزرعه و در ساعات نیمه شب تنها راه حل مساله بود .او با استفاده از چراغ و افروختن آتش وایجاد سرو صدا ، جانوران را که از گوشه و کنارجنگل به بیرون می زدند از مزرعه دور نگه می داشت .
.
ماجرایی که شاهنامه نقل می کند ،بیان یک مشاهده از سوی رستم است . در هفت خوان ، در خوان پنجم این ماجرا رخ داده است. در ادامه راه و در تعقیب هدفی که درمازندران داشت ، رستم ناگزیر به بالای کوه اسپروز می رود و در همان جا و در پای درختان ، شب را بیـتوته می کند . نیمه های شب ،درون دشت وسیع پیش روکه در تاریکی یک شب تیره فرورفته است، رستم شاهد صحنه ای عجیب می شود . سوسوی شمع و چراغ و آتش افروخته، اینجا و آنجا و از درون دشت به چشم می خورد و از دور و ازنزدیک و از همه جای دشت ،خروش و فزیاد و صدا به گوش می رسد . این برای رستم ، در آن موقع نیمه شب، بدیع و راز آلود جلوه می کند .رستم از راهنمای مازندرانی خود می پرسد آن جا کجاست ؟
درون شهر مازندران است ! پاسخ راهنما به رستم همین بود و در ادامه می گوید که مازندرانیان دو بهره از شب را بیداری می کشند .( راهنمای رستم ،همان است که ساعاتی قبل در همان حوالی و در نبردی تن به تن مغلوب رستم شده با وعده و وعید به خدمت رستم درآمده است. نام او اولاد است و خوان پنجم از هفت خوان رستم ، با نام او شناخته می شود) .
پاسخی که رستم از اولاد می شِنوَد، برای بسیاری از شاهنامه شناسان جالب توجه است، ولی گویی آنها به اصل ماجرا پی نبرده اند .
شاهنامه آمدن رستم به مازندران و به کوه اسپروز را چنین نقل می کند :
نیاسود تیره شب و پاک روز همی راند تا پیش کوه اسپروز
بدانجا که کاووس لشکر کشید زدیــوان جادو بــدو بد رســیـد
چویک نیمه بگذشت ازتیره شب خروش آمد از دشت و بانگ جلب
به مازنــدران آتش افروختــنـد به هر جای شمعی همی سوختند
تهمتن به اولاد گفت آن کجاست که آتش برآمد همی چپ و راست
دَرِشهر مازنــدران اســت گفت که از شب دو بهره نیارند خفــت
شاهنامه از خروش دشت و بانگ جَلَب(سنج ) یاد می کند، بعلاوه ، شاهنامه با اشاره به آتش و به روشنایی شمع ، تصویری کامل از رفتار شب پایان ، یعنی نگهبانان مزرعه در نیمه ی یک شب تیره به دست می دهد .
در آغاز این نوشتار ، قطعه ای هم از شعر نیما ( کار شب پا ) را آورده ایم، نیما در شعر خود و در اشاره به شب پا، به آتش و چراغ که اهمیتی حیاتی در کار شب پا دارد، اشاره نمی کند، او در بیان احساس خود ، در یک شب مهتابی که توصیف می کند ،شاید نیازی به ذکر آن ها نمی بیند . ولی او به دمیدن در شاخ ( بوق) و کوبیدن به طبل بتوسط شب پا ، اشاره ای روشن دارد .
اشاره به این نکته شاید مفید باشد که طبق روایت شاهنامه ، پیش ازآمدن به بالای کوه و توجه نمودن به آن سو و به درون مازندران، رستم اسب خود را در پایین ِ کوه اسپروز ، در مزرعه بین راه رها می کند، دشت بان به رستم اعتراض می کند . او یعنی رستم گویی متوجه خطای خود نمی شود و گوش دشتبان نگون بخت را از جای می کند و ….. . هم این ماجرا و هم ماجرای شب پایی نگهبانانِِِ دشتِ آن سوی اسپروز، نشان می دهد که راوی اصلی از چگونگی زراعت در مازندران اطلاعی ندارد ، با وجود این،باید دانست که او در روایتی که نقل می کند نشانه های واقعی و با اهمیتی را انعکاس می دهد.
این روایت ، موقعیت مازندران باستان را برایمان به خوبی آشکار می کند که موافق با حقایق تاریخی است. این جزءِ داستان ،شاخصه و بستر تاریخی هفت خوان رستم را برایمان واضح ، شناخت ما از مازندران شاهنامه را دقیق ترمی کند . برای دلائل بیشتر در خصوص این ادعا علاقمندان را به مطالعه دیگر نوشته ها و از جمله به مقاله “تاریخ سکونت در جنگل های شمال ایران – پدیداری کهن شهر مازندران” به همین قلم دعوت می کنم.
سلسله بحث های کسل کننده وشک بی مورد در جغرافیای تاریخیِ مازندران شاهنامه ، که بعضی با دلائل بی اساس به آن دامن می زنند ، امیدوارم که به سرانجام خود رسیده باشد . پایان
ساری – اردیبهشت ۹۲