شعر امیری چهار پاره است و هر مصرع از آن دوازده هجا را شامل است . این شعر از عروض فارسی تبعیت نمی کند. مثلا هجای اول در یک مصرع ، ممکن است با هجای اول در مصرع بعدی متفاوت باشد . یعنی اولی کوتاه (سبک ) و دومی بلند (سنگین ) و یا بالعکس باشد. یک هجای« سبک » در مازندرانی ممکن است مانند فارسی، هجایی «کوتاه» تعبیر نشود .
جالب توجه اینکه، در امیری هجای دوم ، سنگین (بلند ) بوده ،در هر مصرع از شعر امیری این نکته همیشه بایستی رعایت شود .
نکته بسیار با اهمیت دیگر، رعایت وقفه و یا مکث در هر مصرع از این شعر است . وقفه غالباً بعد از هجای پنجم است ۳.
بر خلاف شعر فارسی، قافیه در شعر مازندرانی چندان حائز اهمیت نبوده و رعایت آن در سایه تاثیر پذیری از شعر فصیح فارسی پدید آمده است .
نکته های آوا شناسی۴
آوا شناسی زبان مازندرانی با آوا شناسی زبان فارسی تفاوت های چشمگیر دارد . این مطلب تا کنون مورد توجه جدی قرار نگرفته است . وجود کسره ممتد و ضمه ممتد در زبان مازندرانی از آن جمله است . همچنین مصوت های اَو (aw ) و اَی ( ai ) هر دو از مصوت های بلند در زبان مازندرانی اند که در زبان فارسی نیست و چشم پوشی از این واقعیت ها در تبار شناسی زبان مازندرانی و توجه به ادبیات بومی منطقه، مشکلات فراوان به بار آورده است .
در این نوشتار توجه به این نکات ضروری است :
۱- وقفه یا مکث در هر مصرع ، با علامت خط تیره ( – ) نشان داده میشود .
۲- در صورتی که مکث یا وقفه واژه ای را دوقسمت کند آن واژه با علامت (* ) مشخص شده است .
۳- بسیار مهم است ذکر این نکته که کسره و ضمه اعمال شده در این نوشتار،هر کدام معرف کسره ممتد و ضمه ممتد اند، یعنی بر خلاف فارسی،آن ها مصوت کوتاه نبوده بلکه مصوت بلند محسوب می شوند . درمواردی هم البته در این نوشتار، در جایگاه مصوت کوتاه نیز بکاررفته اند . در بعضی از ابیات، به سیاق گذشته و همانگونه که مرسوم است، به جای کسره ممتد در انتهای واژه، از حرف (ی ) استفاده شده است۵ .
۴- شاعر یا شاعران شعر امیری در سرودن شعر به زبان خود ، همیشه در کار برد واژگان فارسی دست و دل باز بوده اند و در کار گرفت واژگان فارسی که معمولاً فهمیدن آن آسان بود ، ابایی نداشته اند . زبان فارسی نه تنها یک زبان رسمی بلکه زبانی بسیار نزدیک به مردم مازندران بوده و هست . بدون تردید زبان طبری (مازندرانی ) و مازندرانیان در تکامل زبان فارسی و گسترش حجم واژگانی آن نقشی با اهمیت داشته اند .
۵- ضمن قدردانی از زحمت عالمانی که برای دیوان امیر مازندرانی اهتمام ورزیده اند ، خاطر نشان می شود که در مواردی نادر ، در نقل شعر و بیان معانی تغییراتی ناچیز، به توسط نگارنده اعمال شده است .
1 – قسم خورمه مِه – جان وُ دل ، مِه دلارا
به اون قادرِِ ِ – فردِ ، بهدون دانا
2- به اون در دو کون – قوسِ محراب عینا
به اون چشمهِ– زمزم وُ آب احیا
جان و دل من ! دلارای من ! سوگند می خورم به خالق یکتا و دانای بی همتا
(سوگند می خورم ) به آن کسی که دو جهان در قوس محراب چشم او است و به آن چشمه زمزم و آب زندگانی .
۳ – به لوح محفوظ – « اَرنی » تقدیر نئی وا
شکل دو جهان – صورت پذیر نئی وا
۴- اگر دیــده ، چیرِهِ* تــه چیر نئی وا
شمس و قمر کِه – عکس پـذیـر نـئـی وا
در لوح محفوظ واژه « اَرنِی » (اگر ) مقدر نمی شد ، شکل دوجهان صورت واقع به خود نمی کرفت .
اگر چشم ها به چهره تو دوخته نمی شد ، خورشید و ماه پذیرای باز تاب وجود تو نمی شد .
· * چیرِهِ( چی – رِه )
۵- ته وصف ار نَیـبُو – شرح و تفسیر نئی وا
به کلک قضا – خط تقدیر نئی وا
۶- اگر ته قلم – حکم به تقدیر نئی وا
یوسف به چَـهِ – محنـت ، اسیـر نئی وا
اگر وصف تو نمی بود ، شرح و تفسیر (هم ) نمی شد ، با قلم قضا خط تقدیر هم( نوشته نمی شد)
اگر قلم تو حکم به تقدیر نمی کرد ، یوسف در چاه مخنت اسیر نمی شد .
۷ – اگِر هیچ کس بِـِه – پیر دنی دَنیوا
موسی خدمت ِ – حق، کوه طور نئی وا
۸ – ته چیره نَوا – بدر منیر، نئی وا
ته چیره نوا – یوسف ، خجیر نئی وا
اگر کسی در دنیای کهن نمی بود ، موسی در کوه طور به خدمت خدا نمی رفت .
اگر چهره تو نمی بود ، ماه شب چهارده روشن نمی شد ، اگر( زیبایی) چهره تو نمی بود یوسف زیبا نمی شد .
۹ – ته مهر ار دلِِ – جمع کثیر، نئی وا
در روز جزا – دفع تقصیر، نئی وا
۱۰ – گرجد تو ای – شاه کبیر، نئی وا
مشرق تا به مغرب* کِه منیر ، نئی وا
اگر مهر تو در دل جمعی فراوان نمی بود ، در روز آخرت گناه بخشوده نمی شد .
اگر نیای تو ای شاه کبیر ! نمی بود ، از مشرق تا به مغرب روشن نمی شد .
* مغرب (مغ – رب )
۱۱ – والشمس تـنی – چیره وُ والضحیها
یا قرص قمر- مونن « اذا تلیها »
۱۲ – دندونِِ سین سین – وُ دو زلفونِ طه
امیر به همین – پی بَورد بو، به جا ها
خورشید و نور آن جمال چهره توست ، یا چهره تو همانند قرص ماه پیرو آفتاب است .
دندانت ، دندانه های (حرف ) س است . دوزلفونت طه (کج )است ، امیر با همین نشانه ها ، پی به جاهایی برده است .
۱۳ – تا ایزد بنا – کرد و بِنما «سماها »
بنا هونیا – « والارض و ما سوا ها »
۱۴ – بساته تنی – چیره « ازا سجیها»
فلک ها کرده – «احسن اذا یغشیها »
تا خداوند دنیا را خلق کرد و آسمان ها را نشان داد ، بنا گذاشت زمین و آن چه را که در خارج آن است .
چهره تو را با آرامش ساخت ، فلک از ورای پرده سیاه همی آفرین گفت .
۱۵ – چه مونگ وُ چه خورتیجه*، چِه روشن روجا
چه حور و پری – آدم و آدمی زا
۱۶ – خوبان جهان – وُ یوسف با زلیخا
حیران به تنهِ – خال و خط ،آفرین با
چه ماه ، چه خورشید تابان ، چه ستاره روشن (صبحگاهی )، چه حوری ، جه پری ، چه آدمیزاد .
خوبان جهان و یوسف و زلیخا ، به خط و خال تو حیران بودند و آفرین گویان .
*خورتیجه (خور – تیجه )
۱۷ – شب لیله القدر- ته مار ته ره زا
بزا مار ترِه – عرش خدا، هویدا
۱۹ – شراب الطهوُر – بیه ، ته مار تره دا
فرشته دایهِ – بِیه، شوروز، تره پا
در شب قدر مادرت تو را زایید ، زایید مادرت تو را و عرش خدا هویدا شد .
آن( شیر) شراب الطهور بود و مادرت به تو می داد ، فرشته دایه ات بود و شب و روز تو را می پایید .
۱۹ – درآمو ویها روُ*، خور بئیته بالا
مه دوسته که نُو – جومه دکرده ، وللا
۲۰ – یا شاه مردان – هادِه منهِ دل ِ وا
قلندر ِ وار – دوست ره بیارم شِه جا
بهار آمد و آفتاب بالا گرفت ، به خدا این یار من است که پیراهن نو پوشیده است .
ای شاه مردان آرزوی دل مرا بر آورده ساز ،(تا) قلندر وار ، یار را به کنار خود آورم .
ویهارو (ویها – رو*)
۲۱ – بَوین که چه سون – خود ، ره بیاردمِه، ته لا
گشت بکردمِه – تره همِه ، سر تا پا
۲۲ – شیمه گل باغ – که در ره هاکنم وا
دست گیتی قسم – خوردی ، اِرواح بابا
ببین که چگونه خودم را به زیر رختِ خوابِ تو آوردم ، به گشت و گذار سر تا به پای تو پرداختم .
. رفتم که درِِِ باغ را باز کنم . دستم را گرفتی و به ارواح بابا سوگند یاد نمودی .
۲۳ – امیر گنه چند – مجِمه وایی ، ته وا
اونی وَِر، مجمهِ – که ندایی مه وا
۲۴ – اسا شونی مِه – سوته دل ها کنی وا
سی اشتر بار – غم یارنی، هاد یی جا
امیر می گوید که (ببین) تا چه اندازه به هوای تو گام بر می دارم ،گام های من به خاطر آن چیزی است که به من نداده ای.
حال ( که ) می روی دل سوخته ام را باز کنی ،سی اشتر بار غم را درون آن جا می کنی .
۲۵ – هر کس که منهِ – حق سر ره مالنه پا
امیدوارمِه – حق بَرسهِ ، به شهِ جا
۲۶ – آن وقت که ترِه – جان خدا مرِِه دا
هفت سالِ پیشتر – وا یارده تِه بو مه وا
هر کس که حق مرا پایمال می کند ، امید دارم که خدا او را سزا دهد
آن زمان که خدای جانان ، تو را به من می داد ، هفت سال پیش تر (از آن ) نسیم بوی تورا برای من می آورد
۲۷ – سی وار به بلندیمه* ، سی وار به کوتاه
سی وار به کشتی – بیمه، سی واری مولا
۲۸ – سی وار به دریوی* احمر ، بیمه مولا
سی وار به خشکی – خاکِ سر،هوُنیا پا
سی بار بوده ام به بلندی و سی بار به جایی کوتاه ، سی بار درون کشتی بوده ام و سی بار ناخدای کشتی .
سی بار به دریای احمر ناخدای کشتی بوده ام و سی بار پا بر روی خشکی نهاده ام .
*بلندیمه (بلن + دیمه ) دریوی (دریو + یِ )
۲۹ – بالا نَدومه – باونا دراز ، نه کوتاه
زردست و سیمتن – بائور بلورِ ، پیان پا
۳۰ – دهون دلبر – حُقوئه لعل آسا
ریجن قند کلو – هرگه ، که هاخندی جا
قدش را چه بگویم ، مگویید دراز و مگویید کوتاه ، دست هایش طلا و تنش سیمین و پاها چون بلور!
دهان دلبر چون حقوی لعل می ماند . قند ریزان می شود ،هرزمان که او خنده می کند .
توضیح : ۱- در دیوان امیر پازواری قند گلو به معنای قند و گلاب آمده است ولی به تصور ما قند کلو ( تکه های قند ) درست تر است .
۳۱ – عاشِقمه تنهِ – ساق وُ ، سنجیِِ ، ته پا
ته بو وُ گلِِِ ِ – بو، به من آوره وا
۳۲ – حوری به جنت – ته چیره خُو بَدیوا
بکت بی، تنه – در ، که تو هادیی وا
عاشق ساق پا و قواره پای تو هستم . باد بوی تو را همراه با بوی گل برای من می آوَرَد .
حوری اگر در بهشت چهره تو را به خواب می دید به درگاه تو می افتاد تا ، تو مرادش را بدهی .
۳۳ – ته دولت ویها ر*ی۵ خور، بییره بالا
چنان که دریو – صدف ، بَییره مولا
۳۴ – دندون صدف، دیم – سرخِِ گل ، گوش دلارا
ته پشت و پناه – بزرگِوار، خدا با
ویهاری ( ویها – ری )*
دولت تو خورشید بهاری است ، بالا می گیرد ، چونانکه در دریا، صدفی را ، ناخدا بر گیرد .
دندان هایت (چون) صدف و رخساره ات مانند گل، و گوش هایت دلارا است . تو را پشت و پناه، خداوند بزرگ باد .
۳۵ – سرزرین کلاه – دارنه مه سورِ بالا
آن زرین کلا – مخمل هند ،برازا
۳۶ – تنه هر ورِه – زلف ره که وا وَره وا
نازک گل دیم – جان ها تنهِ فدا با
بر سر، کلاهی زرین دارد ، سروبالای من ! زرین کلاهی که مخمل هند برازنده آن است
هر سمت زلف تو که در باد ، تاب می خورَد (دعایت می کنم ای ) آن که روی تو چون گل نازک است ، جان ها فدای تو باد
۳۷ – امیر گنه کِه – مِه دوست، خوشحاله یا نا
همون اولِِ ِ – حسن و جمال یا نا
۳۸ – مسه دو نرگس – سرخ گل آله یا نا
سئال مشته مونگ – برفه هلال یا نا
امیر می گوید دوست من آیا خوشحال است یا نه ، همان حسن و جمال را دارد یا نه ؟
دو نرگسش مست و رخساره اش لاله گون ؟ پیشانیش چون ماه تمام و ابروانش هلال ماه ؟
۳۹ – نشکفته گل وُ – خرم ویهاره یا نا
حوری صفت وُ- پری رخساره یا نا
۴۰ – اویی زمزم آسائه*، زلال یا نا
دندون در وُ لو – عقیق و لاله ، یا نا
شکوفه گون و(چون ) بهار خرم است یا نه ؟ حوری صفت است و پری رخسار ، یا نه ؟
چون آب زمزم زلال است (او ) یا نه ؟ دندان هایش دُرو لبانش عقیق و(به رنگ ) لاله هست یا نه ؟
آسائه ( آ + سائه )*
۴۱ – امرو بَدینی – آدم ، که وِی پریزا
من ندیمه یار –ره همه چی برازا
۴۲ – بال، سوُر سوُن وُ – تنِه ، تََنِ سور آسا
قایم کمون دارنی* دس تنی مریزا
امروز دیده اید آدمی ،که پریزاد است ، من ندیده ام دلبری ( که چون او ) همه چیزش برازنده باشد .
دست و بال، چون سرو واندام سروگون، کمانی محکم را، صاحبی ، تورا دست مریزاد !
· دارنِی (دار – نِی )
۴۳ – وازن دست هایتی- زنی وازن که رِه وا
تا نفت نخورِه – وا ، رنگ نریزه والا
۴۴ – ته بو و گل ِ – بو آوره به من وا
امیر گنه کِه – مه جان فدای ته با
باد بزن در دست چه کسی را باد می زنی ، نفت اگر باد نخورد، رنگ نریزد به خدا
بوی تو و بوی گل را باد ، برایم می آوَرَد ، امیر گوید که : جان من فدای تو باشد . مراد شاعر از "رنگ ریختن نفت " همان از دست دادن بو است ( توضیح آمده در انتهای دیوان امیرمازندرانی۱ ) )
۴۵ – صحبت، ورف روز – خُوشه صدا چنگ و نا
اسباب، مهیا – آراسته بو یکی جا
۴۶ – قوتِنِ ِ جومه – خُوشه سرین به بالا
نامرد فلک – چِِه، نـدا مـِه دل وا
با هم بودن در روزی که برف می بارد خوش است ، با صدای چنگ و نای .
جامه ابریشمین خوش است (اگر ) سرین به بالا را (بپوشاند ). فلک نا مرد چرا نداد ، مراد دلم را ؟
۴۷ – می دوست بیه کِه – شیه بلند و بالا
با آن که فنی – چاله، چش دارنه شهلا
۴۸ – یا دختر خطا – یی بدن دارنی والا
مگر یوسفِ – چیر ره، خدا تره دا
آن بلند بالا که می گذشت ، دلدار من بود ، با آن چاله بینی ، چشمانی شهلا دارد
ای دختر ختا، اندامی والا داری ، آیا چهره یوسف را به تو می داد خداوند ؟
۴۹ – شونِه بکشی – دَوِسی کمند، سیو تا
گِنی به دم مشک – هرگه که هاکنی وا
۵۰ – تومنه خجیره* دوس خدا مره دا
سی جان عاشق – مسِ چشِه فدا با
* خجیره ( خُجی ره )
شانه زده ای و بسته ای کمند سیاهت را ، مشک می بویی هر زمان که گشوده می کنی آن را
تونیکو دلدار منی و خداوند به من داد سی جان عاشق را ، تا فدای چشمان مست تو شوند .
۵۱ – امیر گنه دوس – ور به چش هاکنم جا
خار مژه ترسمِه*درد آوره پا
۵۲ – نالِمه شو وُ -روز ای ، خورچیره ته وا
اسیر تنِه – بو به من آوره وا
امیر گوید که جناب دوست را به روی چشم های خودم جای می دهم ، می ترسم خار مژه ام بدرد آوَرد پایش را
شبان و روزان ، خورشید چهره من ، برای تو می نالم و اسیر شمیم تُو ام که باد برای من می آورَد .
*ترسمه (تر – سمه )
۵۳ – ها خَنِسه دوس – بورده مه دل ره جا
مرواری جدا – کرده میان مینا
۵۴ – عنبر به جنافه* بکشی هزار تا
گل اشکوفه لو – هر گه تو هاکنی وا
دلدارم خنده می کرد و دل از من می برد ، مروارید از میانه مینا جدا می کرد
( آری )هزار عنبر به زنخدان کشیدی و هر زمان که لب باز می کنی گل است که شکوفه می کند .
* )جنافه ( جنا – فه)
۵۵ – امیر گنه تا – شاه کبیر نئی وا
آدم ساتنی – گل به خمیر نئی وا
۵۶- اگر که دنی – هیچ کس، بی پیر نئی وا
موسی به خدمِت – به کوه طور نشی وا
امیر می گوید اگرشاه بزرگ نمی بود ساختن آدم با خمیر گل (ممکن) نمی بود .
اگر در دنیا کسی( بی مراد) نمی بود ، موسی هم ( به عزم ) خدمت به کوه طور نمی رفت .
۵۷ – امیر گنه کِه – یا رب خزان مریزا
پری وچه رِه – بند بکرد آدمی زا
۵۸- ای جان خدا – چاره بکن مه درد را
ته عشق درد پِر – بکوشته آدمی زا
امیر می گوید یا رب ! خزان نشود ، پری زاده ها را بندی آدمیزاد مکن !
خداوندا ! دردم را چاره کن ! درد عشق تو (است ) که بسیار می کُشد آدمی زاد را .
۵۹ – آن ده و دویهِ – دولت به تُو یکی وا
آن هشت و چهار – نظر با تُو بَئی وا
۶۰ – آن دو شش ترِه – دست، به سر مالنی وا
دوازده امام – با توُ، جدا، نَئی وا
دولت آن دوازده با تو همراه باشد . نظر آن دوازده با تو باشد .
آن دوازده ، دست ( نوازش )به سر تو می کشند ،(مباد آن که ) دوازده امام با تو جدایی اختیار کنند .
۶۱ – شه دانش جا – گوهرافشانستیما
دوسِ خوشگو ره – دوشِمن دونستیما
۶۲ – اندِه که کُمیت* عقل ره رونستیما
منزل بَِِِِِِِِِِرسییـن* ره نـتـونسـتـیما
با دانش خود چه گوهر(ها) که برمی افشاندم ،(چه بسیار) دوست خوش صحبت که من دشمنش پنداشتم
به هر اندازه که مرکب عقل را می راندم ،در رسیدن به سرمنزل (مقصود باز هم ) ناتوان ماندم
*کمیتِ (کُمی – تِ ) * برسیین ( بَرسِی – یِن )
۶۳ – یک ذره نموُنست* کِه، نخونستیما
یک نکته نمُو نست* کِه ، ندوُنستیما
۶۴ – اسا دفتر – دانش رِه ، خُونستیما
ها دونستمی – هِچی ، ندُونستیما
ذره ای نماند که من نخوانده باشم ، نکته ای نماند که من ندانسته باشم
حال که دفتر دانش را فرا گرفته ام ، فهمیده ام این را، که هیچ ندانسته ام
* نمونست ( نمُو – نست )
۶۵ – اعمال خوشِه- نامِه بخونستیما
خینو به شِه دیده* جه فشانستیما
۶۶ – نخونسته دفترِ* بخونستیما
به منزل دیمِه – عقب ، بموندستیما
نامه اعمال خویش را خواندم ، خون از دیده فشاندم
(آری !)دفتر نا خوانده را خواندم و میدیدم که از منزل عقب مانده و مانده شدم
*دفتر (دف – تر ) دیده ( دی -ده )
۶۷ – آن جه بتو نس تیما – ندونستیما
اسا که بدونستیما – نتونستیما
۶۸ – شه نیک و بدِ تیم ره – دپشونستیما
دروکردنی ور خوش – در مونستیما
آن جا که تواناییم بود داناییم نبود ، حال که دانا شدم، تواناییم نیست
نیک و بدِ بذرم را پوشاندم (و حال به وقت ) درو کردنم وامانده شدم
۶۹ – همان مصحف وَچه* بیمه خونستیما
بی شک و گمون – خود ره رهونستیما
۷۰ – تا من «عرف » – خود ره نخونستیما
جز ذات خدا – دیگر ندونستیما
(با) همان مصحف که به هنگام کودکی خوانده بودم بدون شک و گمان ، خود را می رهانیدم
تا «من عرف » خود را نخوانده بودم ، جز ذات خداوند (ذات) دیگری نمی دانستم
* وَچه ( وَ – چه )
۷۱ – اعمال خوشِه – نامه بخونستیما
خینو به خوشِه – دیده فشانستیما
۷۲ – من بمرده روز – خاک سر ره شِـنستیما
یقین دومه کِه – فاتحه خونستیما
نامه اعمال خویش را خواندم ، خون، از چشمان خویش بفشاندم
روز مردَنم خاک بر سر می ریختم و به یقین می دانم ،فاتحه رامی خواندم
۷۳ – چکاوک پیون – ویهار سراوستیما
فلک ره باو که – چه به دل دارستیما
۷۴ – به سرخ گل ِ – سَر بیشته سوسن پا
آبله کنه – گر بَمجی یکی سا
مانند چکاوک در بهار همی می سرودم . به فلک بازگو کن چه به دل داشته ام
سوسن ، پا بر سر گل سرخ نهاده است ، پای آبله خواهد شد اگر پا گذاشتنش تا ساعتی (بپاید)
توضیح : پیون ( پی +آن ) واژه «پی »به معنای قریب و کنار و همراه و نزدیک است که در این شعر « مانند »معنی شده است .
۷۵ – امیر گنه دُوس ره – چش دله دمبه جا
خار مژه ترسم – که درد آوره پا
۷۶ – خارج نیمه من تِه – بَِدیین یکی سا
تا مِه قفسِ مرغ – بَپره بِه ته جا
امیر می گوید دوست را به درون چشم جای می دهم ، بیم دارم خار مژه پای را به درد آورد
فارغ نیستم از تماشای تو (حتی) ساعتی ، تا مرغ قفس من به پیش تو پرواز کند .
۷۷ – هیچی نیه روز – مِه ور ، بنیشته ، مه وا
اونی که بنیش – تِه غم نیشته تیسا
۷۸ – امیر گنه این – کهنه دنی یکی سا
مه سینه به غم – هرگز نَووئه تیسا
هیچ نیست که روزها کنار من و برای من بنشیند ، آنی که نشسته است تنها غم (است )
امیر می گوید در این دنیای کهنه دلم از غم هرگزجدا نمی شود
۷۹ – اگِر غم کسی – دل ره تراکنیا
هزار پاره شه – وسِه، مه دل بئیوا
۸۰ – اگِر اَسِلی – جومه ره ، راجنیوا
اسا وسه مِه – جومه رنگین بئی وا
اگر غم برای خود ، دل کسی را هزار پاره کند ، آن(دل ) ، دل من است
اگر اشک چشمم پیراهنم را رنگ می کرد، حال بایستی که( تمام )جامه ام رنگین بود
raJjana mf(%{I})n. colouring ,dying,… ; red arsenic
توضیح : این واژه درقرهنگ سنسکریت مونیرویلیامز۶ آمده است .مشاهده می شود که واژه سنسکریت ، دارای تلفظی بسیار نزدیک به «راجنِی » به معنای رنگ کردن و رنگ زدن و رنگرزی است .
۸۱ – ای وای به من وُ وای من – وا ، مره وا
دیرو اگه مِه چِش به توُ وا – بئی وا
۸۲- هرجا که دوست پا بَرسِه – یکی سا
آن زمین، منِه مکوئه گاه – وُ بیگا
ای وای من ،ای وای من ، ای وای من اگر که دیروز چشمم به روی تو باز می شد.
هرجا که پای دوست برسد برای ساعتی ، آن زمین مکه من است ،چه گاه و چه بی گاه
۸۳ – چی وا دل ته عشق* گرفتار نئی وا
چی بو ، که بی دیدنت * دل جا دئیوا
۸۴ – تا پا دکته – ته کو، جایی نشیوا
تا چیره ی ته بو – مه چش ، کس رِه ندیوا
* ( دیدنت (دِی – دِنِت ) عشق ِ ( عِش- قِ )
چرا که دل گرفتار عشق تو نباشد ، چگونه می شد که دل بدون تماشای تو برجای بماند
تا پای من افتاد به کوی تو، جایی دگر نرفت ، تا چهره تو بود ، چشم هایم کسی را ندید .
۸۵ – اَی شِه تخت سر – هشندیه دیبا را
تن مِره آزار – مه ویله شونه بالا
۸۶ – گل ولک ره بِه تِه – تن هدامه یکی جا
برهنه ترِه – به خور و مونگ ،والا
( او )باز بر سر تخت خود پهن کرده دیبا را ،( و من ) تنم بیمار و فریادم به هوا است
گلبرگ را با تنت یکی می دانم ، بخدا ! و برهنه ات را با خورشید و ماه .
۸۷ – توُ خوش خُسِنی – ناز، سرین ِ ته لا
خو،نیه مره – ای خورچیره به ته وا
۸۸ – مه ته نوم ره ورمه* هر روزه به سی جا
ته سنگ دل مه نوم – ره به زبون گنی ، نا
*ورمه (وَر – مه )
خواب شیرین می کنی با ناز بالشی (که رخت خواب تو است ) مرا خوابی نیست به خاطر تو، خورشید چهره ام .
من هر روزه به سی جا نامت را می بَرَم و تو سنگدل نامم را بر زبان(هم ) نمی آوری
۸۹- صراحی گردن – مونند ماه کیجا
گردن یقه پوش – وُ بی قبا ئِه کیجا
90- سرا مِجِنه – چه سر براهه کیجا
عاشق کشه وِی – خودش گواه کیجا
صراحی گردن است و مانند ماه ، دختر ! . گردن یقه پوشیده وبی قبا ست، دختر !
(درون) سرا گام می زند و چه سر به راه است دختر ! عاشق کش است او ، خود گواه است ، دختر !
۹۱ – مثل مس کوک – دایماً چاق کیجا
گاهی به ییلاق – گاهی قشلاق کیجا
۹۲ – عاج گردنِه – چه اسبِ ساق کیجا
خوبان پرِنه – ولی که طاق کیجا
چون کبک ، (پُر و) همیشه چاق است ، دختر ! گاهی به ییلاق و گاهی به قشلاق است ، دختر!
گردنش عاج و به اسب ساق سفید( و فربه) ، چقدرمانـند است دختر ! فراوانند خوبان ، ولی ، بی هم تا است ، دختر!
۹۳ – وینه ور تنه – خونِه بئییم یا نا
این مشورتِه – دو خوش هادیم یا نا
۹۴ – من و ته سازش – دَوسن بونه یا نا
گر بونه اَری – بائو، نَوونه باو نا
از سوی تو میلی (هست)، که به خانه ات بیایم ، یا نه ؟ این مشورت است ، دو بوسه بدهم یا نه ؟
سازشی بین من و تو بسته می شود یا نه ؟ اگر می شود آری بگو و اگر نمی شود بگو نه !
توضیح : باو به معنای بگو و بائو ( بائور ) موکد آن است
۹۵ – دی نا ! پری نا !– اَمرو، اینی تِه ، یا نا !
ته شیرین زبون – دکت بو، شیمه یا نا
۹۶ – صحن گل و وارنگ* وُ ترخان و نعنا
ته دیم دو خوشهِ – جادرِه ، چِِه گنی نا
دیروز(که ) نه ، پریروز(که ) نه ، آیا امروز ، خواهی آمد یا نه ؟ آیا به زبان شیرین تو افتاد ( که گفته باشی) می رَوَم
صحن گل و بارنگ و ترخون و نعنا !، رخساره ات دوبوسه جا دارد ،چرامی گویی نا ؟
* وارنگ ( وا- رنگ )
۹۷ – امیر گنه که – مه دست گل سور آسا
یارب که تنِه – عشق به کسی نماسا
۹۸ – اون بار که ای دوست – بدیمه تره یک سا
چنانچه کور ِ – دست دکت بوءِ عصا
امیر می گوید، دسته گل سرو آسای من ! خدا کند که عشق تو (وجود) کسی را نگیرد .
آن بار که ای دوست نزد تو بودم به ساعتی ، آنگونه بود که گویی عصایی به دست کور
۹۹ – بَوین چه تی بَورده* مه عشق ره بالا
قسم خورنی که – آشتی نکمه این با
۱۰۰ – می ور ، شو یکی – سال ، روزهسته چهار ماه
شهر مردمان! – کی سر ، بووشه این با
بنگر که چگونه عشق مرا بالا برد . (آری ) سوگند می خوری که آشتی نمی کنم این بار .
جانب من ، شب یکی سال ، روز ، چهار ماه است .مردمان شهر ! کی به سر خواهد آمد این بار؟
*بَورده (بَ – ورده )
اردیبهشت ۹۱- ساری
پانویس :
1- دیوان امیر پازواری به اهتمام دکتر منوچهر ستوده و محمد داودی درزی کلایی – نشر رسانش ۱۳۸۴
۲- در این زمینه به مقالات نگارنده در این سایت و یا به کتاب در دست انتشار او «نگاهی نو به تاریخ مازندران باستان » نشر گیلکان مراجعه قرمایید
۳- وقفه و یا مکث در شعر امیری حائز اهمیت بوده این بر خلاف شعر فارسی است . در شعر فارسی رعایت وقفه و یا مکث معمولاً در پایان هر مصرع است . در این زمینه به مقاله «مطابقت های عروضی» در همین سایت مراجعه شود
www.kulaian . com
۴- تفاوت های آوایی بین زبان مازندرانی و زبان فارسی را تا کنون ناچیز انگاشته اند و این سبب ایجاد مشکل و درک نادرست از شعر و ادبیات مازندرانی شده است . شرح بیشتر حول این مطلب در نوشته های نگارنده آمده است
.
۵ – مثلاً در شعر شماره ۴۰ ( اویی زمزم آسا …)و در شماره ۶۸ (دروکردنی ور خوش …) در این موارد و مشابه آن ها حرف (ی) به منزله کسره ممتد است .
۶ – Monier Williams Sanskrit-English Dictionary (۲۰۰۸ revision)